داشت جدول حل میکرد. در کوپهشو زدم. باز کرد: جانم؟ گفتم: بی زحمت یه فلاسک آب جوش میخواستم. گفت: جوش نیومده هنوز یا فلاسکتو بذار برو تو کوپه ات بشین برات بیارم یا بشین جوش اومد خودت ببر. گفتم: اشکال نداره بشینم؟ گفت: نه بشین. گفتم: جدول حل میکنین؟ گفت: بله باس وقتمون رو بگذرونیم دیگه حالا جدول، کتاب، رادیو هرچی. گفتم: الان کجایین کدوم سؤالین؟ گفت: از نشانههای ایمان واقعی به خداست؟ گفتم: چند حرفه؟ گفت: چهار حرف. گفتم: چیزی شم در اومده؟ گفت: فقط ت اولشه و ک حرف سومشه. گفتم: توکل. گفت:ای ول توکل. با ذوق نوشت توکل.
گفتم: این داستان توکل هم داستان عجیبیه. گفت: چطور؟ گفتم: خیلی خوبه خیلی حال میده. گفت: نمیفهمم. گفتم: هزارتا ایسم و مکتب و اید ئولوژی اومد که انسان رو خوشبخت کنه. هرکی هم از راه رسید یه نظریهای داد. ولی هیچ کدوم باعث خوشبختی انسان نشد. بشر روز به روز به قهقرا رفت و خودش رو بدبختتر کرد. گفت: همه مشکلات بشر با توکل حل میشه؟
گفتم: نه توکل هم یکی از شروط بندگیه. گفت: توکل یعنی چی؟ گفتم: یعنی تو با تعقل و مشورت و هم فکری تصمیم درستی رو با یه بازخورد محتمل بگیری و همه جوانب رو که رعایت کردی بعد بگی خدایا من همه چیزها رو رعایت کردم و امیدوارم جوابم رو بگیرم، ولی باز هم امید به لطف تو دارم و به تو توکل میکنم. قطار تاریکی شب رو زخمی میکرد و باصدایی منظم حرکت میکرد. گفت: جوش اومده ها... گفتم: خسته ات کردم؟ گفت: نه مشتی نشستیم داریم حرف میزنیم. گفتم: شغل سختی داری نه؟ گفت: خیلی، مهماندار قطار بودن واقعا اعصاب فولادی میخواد.
تنها دل خوشی ام اینه که یه جورایی خدمتگزار زائرای امام رضا (ع) محسوب میشم وگرنه یه لحظه نمیموندم. گفتم: خدا خیرت بده دمت گرم. گفت: حاج آقا! گفتم: جانم. گفت: شما که درس دین خوندین یه سؤالمو میشه جواب بدین؟ گفتم جانم؟ گفت: اینکه میگن خدا همه گناها رو میبخشه راسته؟ گفتم: شک داری؟ گفت: نه، ولی آخه ...
گفتم: گناهان تو بزرگ تره یا خدا؟ گفت: خدا. گفتم: پس واسه توبه کردن تو لحظه شماری میکنه. تو فقط باید همت کنی. بری در خونه اش. گفت:ای قربونش برم ببین امشب منو با کی هم قطار کرده. گفتم: ناراحتی؟ گفت: حاج آقا دارم ازش تشکر میکنم. گفتم: لطف شماست. گفت: آقام عمرشو داد به شما، مادرم ما رو تنها بزرگ کرد با حقوق مستمری پدرم درس خوندم. خدمت رفتم. برگشتم. اومدم اینجا مشغول شدم. سخته، ولی خدا رو شکر میکنم نون حلال میبرم واسه مادرم.
گفتم: خدا خیرت بده. گفتم: من میرم کوپه و تو به ادامه جدولت برس. نماز هرجا نگه داشت بیدارم کن کوپه ششم. گفت: چشم میام بیدارت میکنم. تشکر کردم و فلاسک آب جوش رو هم گرفتم اومدم بیرون و تو راه رسیدن تا کوپه به این فکر کردم که خدا همه جور بندهها یی داره. چقد زیادن کسایی که تشنه معارف اند و دوست دارند دینشون رو بلد باشن و متأسفانه به هر دلیلی نشده.
این حرفها را سید توی صحن گوهرشاد تعریف میکرد و من زل زده بودم به گنبد و نخودی میخندیدم و قربان صدقه امام رضا (ع) میرفتم.